تاریخ : سه شنبه 92/1/20 | 3:14 عصر | نویسنده : افسوس
پسر کوچولو گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.» پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.» پسر کوچولو آهسته گفت: « من گاهی شلوارم را خیس می کنم.» پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور» پسر کوچولو گفت: « من اغلب گریه می کنم» پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور» پسر کوچولو گفت: « از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند.» و گرمای دست چروکیده را احساس کرد: «می فهمم چه می گویی کوچولو، می فهمم.... |
.: Weblog Themes By Pichak :.